درویشی به
دردهی رسید.جمعی که خدایان رادیدآنجه نشسته .گفت:مراچیزی بدهید
وگرنه به
خدابااین ده همان کنم که باآن ده دیگرکردم .ایشان بترسیدند.گفتند:مباداکه
ساحری یاولیی باشدکه ازاوخرابی به ده مارسد.آنچه
خواست بدادند.بعدازآن پرسیدند
که باآن ده
چه کردی؟گفت:آنجاهمین سوال وکردم چیزی ندادندبه اینجاآمدم ،اگرشمانیزچیزی نمی دادیداین ده رانیزرهامیکردم وبه دهی دیگرمی
رفتم.
عبیدزاکانی