۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

حکایت

درویشی به دردهی رسید.جمعی که خدایان رادیدآنجه نشسته .گفت:مراچیزی بدهید
وگرنه به خدابااین ده همان کنم که باآن ده دیگرکردم .ایشان بترسیدند.گفتند:مباداکه
ساحری یاولیی باشدکه ازاوخرابی به ده مارسد.آنچه خواست بدادند.بعدازآن پرسیدند
که باآن ده چه کردی؟گفت:آنجاهمین سوال وکردم چیزی ندادندبه اینجاآمدم ،اگرشمانیزچیزی نمی دادیداین ده رانیزرهامیکردم وبه دهی دیگرمی رفتم.
 
عبیدزاکانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر